جدول جو
جدول جو

معنی رای نهادن - جستجوی لغت در جدول جو

رای نهادن
(تَ کَ دَ)
تدبیر کردن. چاره جستن. اظهار نظر کردن. بیان عقیده کردن:
چو فردا بیایی تو پاسخ دهیم
به برگشتنت رای فرخ نهیم.
فردوسی.
چه گویید و این را چه پاسخ دهید
همه یکسره رای فرخ نهید.
فردوسی.
چو این هرچه گویی تو پاسخ دهیم
بدیدار تو رای فرخ نهیم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رگ نهادن
تصویر رگ نهادن
کنایه از تسلیم شدن، گردن نهادن، فروتنی کردن، فرمان بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رو نهادن
تصویر رو نهادن
توجه کردن به کسی یا چیزی، رفتن به سوی کسی یا چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی نهادن
تصویر پی نهادن
پا گذاشتن، قدم گذاشتن، بنا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرا نهادن
تصویر فرا نهادن
نهادن، گذاشتن، در میان گذاشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باز نهادن
تصویر باز نهادن
نهادن، گذاشتن، برجا گذاشتن، قرار دادن چیزی در جایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گام نهادن
تصویر گام نهادن
قدم گذاشتن، راه رفتن و پا گذاشتن در جایی، قدم نهادن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ مَ دَ)
بیضه دادن مرغ. (غیاث اللغات). تخم گذاردن:
همچو مرغی که هرزه گرد افتد
نیست جایی که خایه ای ننهاد.
سلیم (از آنندراج).
، کار بد و شنیعی باشد که باعث آزار و بیم و هلاکت گردد. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) ، ترسیدن. (غیاث اللغات) ، خجالت کشیدن و ذلیل و پشیمان شدن. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(یَ خوا / خا تَ)
نامیدن. اسم گذاشتن. (ناظم الاطباء). تسمیه. نام گذاشتن:
که خضرا نهادند نامش ردان
همان تازیان نامور بخردان.
فردوسی.
نام نهی اهل علم و حکمت را
رافضی و قرمطی و معتزلی.
ناصرخسرو.
گر حور و آفتاب نهم نام تو رواست
کاندر کنار حوری و اندر بر آفتاب.
انوری.
، نام باقی گذاشتن. شهرت نیک یافتن. نام نیک و ذکر خیر از خودبجا گذاشتن
لغت نامه دهخدا
(زَ کَ دَ)
قدم گذاشتن. قدم برداشتن: تا خواجه احمد حسن زنده بود گامی فراخ نیارست نهاد. (تاریخ بیهقی).
آنها که پای در ره تقوی نهاده اند
گام نخست بر در دنیا نهاده اند.
عطار.
چو آب از اعتدال افزون نهد گام
ز سیرآبی بغرق آرد سرانجام.
نظامی.
گوید که تو از خاکی ما خاک توئیم اکنون
گامی دو سه بر ما نه، اشکی دو سه هم بفشان.
خاقانی.
گام در صحرای دل باید نهاد
ز آنکه درصحرای گل نبود گشاد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
رخت افکندن. اقامت گزیدن. بار انداختن. (یادداشت مؤلف) :
سکندر بر آن بیشه بنهاد رخت
که آب روان بود و چندی درخت.
فردوسی.
رخت تمنای دل بر در عشاق نه
تخت شهنشاه عشق بر سر آفاق نه.
خاقانی.
هر جا که عدل سایه کند رخت دین بنه
کاین سایبان ز طوبی اخضر نکوتر است.
خاقانی.
روز تا روز شاه فرخ بخت
در سرای دگر نهادی رخت.
نظامی.
گو فتح مزن که خیمه می باید کند
گو رخت منه که بار می باید بست.
سعدی.
- رخت بر خرنهادن، براه افتادن. رحلت کردن. سفر کردن. راهی شدن. (یادداشت مؤلف) : چون حبشی شب پای از در درنهاد و رومی روز رخت بر خر. (مقامات حمیدی).
رخ به راه آر و رخت بر خر نه
پای بردار و جای بر در نه.
اوحدی.
- رخت بر گاو نهادن یا برنهادن، کنایه از کوچ کردن و از جایی رفتن:
شد چو شیر خدای حرزنویس
رخت بر گاو می نهد ابلیس.
سنایی.
چرخ چون دید بازوی پیرش
رخت بر گاو می نهد شیرش.
سنایی.
بر گاو برنهد رخت استاد ساحران را
هر گه که برنشیند بر ابلق سحرگه.
سنایی.
شیر فلک به گاو زمین رخت برنهد
گربر فلک نظر به معادا برافکند.
خاقانی.
- رخت سفر نهادن در جایی، اقامت کردن در آنجا. از سفر بازآمدن. (از مجموعۀ مترادفات ص 31).
- رخت کسی را بر خر نهادن، او را روانه ساختن. وی را عازم ساختن:
دیری است تا هم از تک اسب و ز گرد راه
رخت مسیحیان همه بر خر نهاده ای.
ظهیر فاریابی.
- رخت کسی یا چیزی را به (بر) راه نهادن، آن را روانه کردن. وی را رها کردن:
طمع را رخت بر ره نه چو سیلی در گذر یابی
هوس را گردنی برکش چو تیغی بر فسان بینی.
واله هروی.
- رخت نهادن بر شتر، آمادۀ حرکت گشتن. مهیای کوچ شدن. حرکت آغازیدن:
ساربان رخت منه برشتر و بار مبند
که از این مرحله بیچاره اسیری چندند.
سعدی.
- رخت نهادن در جایی، کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن است. (از آنندراج) ، مردن. (یادداشت مؤلف).
- رخت به (بر) صحرا نهادن، موت. (مجموعۀ مترادفات ص 325). کنایه از مردن:
شنیدستم که محمود جوانبخت
چو وقت آمد که بر صحرا نهد رخت.
امیرخسرو دهلوی.
- ، هلاک کردن. کشتن. به کشتن دادن:
مملکتش رخت به صحرا نهاد
تخت برین تختۀ مینا نهاد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
رنگ از دست دادن. بیرنگ شدن:
لاله از شرم چهره، رنگ نهاد
شکر از شور خنده تنگ نهاد.
ظهوری (از بهار عجم).
، رنگ کردن. رنگین کردن:
ز ضعف بر نتوانم گرفت پا ز زمین
اگر به پا نهدم روزگار رنگ حنا.
واله هروی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ دَ)
رسم گذاشتن. وضع قانون وقاعده و قرار. آیین و شیوه بنیان نهادن. گذاشتن شیوه و طریقۀ نو. قرار دادن اصول و اسلوب:
همی گفت کاین رسم کهبد نهاد
ازین دل بگردان که بس بد نهاد.
ابوشکور بلخی.
رسمی نهاد عشقش بر من که سال و ماه
شو صبر خود فروش و غم عشق من بخر.
موقری.
چو بر هفت شد رسم میدان نهاد
هم آورد و هم رسم چوگان نهاد.
فردوسی.
روز نخست که مرا خوارزمشاه کدخدایی داد رسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیش او شدمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 336).
نکوکار و بادانش و راددوست
یکی رسم ننهد که آن نانکوست.
اسدی.
رسم تقوی می نهد در عشقبازی رای من
کوس غارت می زند در ملک تقوی روی تو.
سعدی.
فرهاد کرد کار فغانی که در وفا
رسمی چنان نهاد که نتوان از آن گذشت.
فغانی.
- رسم بد نهادن، قاعده نااستوار و ناخوب گذاشتن. وضع قاعده و قانون نامناسب: نمک به قیمت گیرد تا ده خراب نشود و رسم بد ننهد. (گلستان).
ورجوع به رسم گذاشتن شود
لغت نامه دهخدا
(لُ)
رای افتادن. رای کردن. عطف توجه کردن. علاقه مند شدن بکسی. نظر بکسی کردن. منظور نظر افتادن:
شهان پیشین فر همای بردندی
زبهر فال به هر کس که شان فتادی رای.
فرخی.
رجوع به رای اوفتادن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ دَ)
داغ کردن. با آهن تفته اندام حیوان یا آدمی را سوختن نشان را یا گم نشدن را: اسبان و اشتران و استران را داغ سلطانی نهادند. (تاریخ بیهقی ص 613 چ ادیب). فرمود داغ برنهادند بنام محمود و بگذاشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513).
داغ مستنصر باﷲ نهادستم
بر بر سینه و بر پهنۀ پیشانی.
ناصرخسرو.
ور طالع فالش بمثل مشتری آید
مریخ نهد داغی بر طلعت فالش.
ناصرخسرو.
بجبهت برنهاده داغ او این
بگردن درفکنده طوق او آن.
ناصرخسرو
تا بتمامی رسد ماه شب عید و باز
جبهت مه را نهد داغ اذا قیل تم.
خاقانی.
آری بصاع عید همی ماند آفتاب
از نام شاه داغ نهاده مشهرش.
خاقانی.
گدای کوی تو خاقانی است فرمان ده
که این گدای ترا داغ پادشاه نهم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 631).
بنامت چون توان کرد ابلقی را
که داغش بر سرون نتوان نهادن.
خاقانی.
دبیری به پنج تا کاغذ و قرص مداد که دو درهم سیاه ارزد ذکر ایشان بر صفحۀ ایام نگاشت و داغ ایشان بر پیشانی روزگار نهاد و نام ایشان را تا ابد مؤبد و مخلد گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 15).
چو صبح از رخ روز برقع گشاد
ختن بر حبش داغ جزیت نهاد.
نظامی.
اگر تو جور کنی جور نیست تربیت است
وگر تو داغ نهی داغ نیست درمان است.
سعدی.
در دل نهاد رشک رخت داغ لاله را
زنجیر ساخت خط تو بر ماه هاله را.
ملا محمد شریف ولد شیخ حسن آملی.
اجداح، داغ مجدح نهادن بر ران شتر. جناب، داغ که بر پهلوی شتر نهند. (منتهی الارب) ، میل کشیدن. آهن تفته بر چشم کسی نهادن. داغ کردن:
نهادند بر چشم روشنش داغ
بمرد این چراغ دو نرگس بباغ.
فردوسی.
نهی داغ بر چشم شاه جهان
سخن زین نشان کی بود در نهان.
فردوسی.
داغ محرومی منه بر دیدۀ اهل سؤال
نور استحقاق گو در جبهۀ سائل مباش.
مخلص کاشی.
، داغ کردن. کی ّ. سوزاندن موضعی از بدن مداوا را:
بجائی شد و خایه ببرید پست
برو داغ بنهاد و او را ببست.
فردوسی.
جائی که داغ گیرد دردش دوا پذیرد
الا که داغ سعدی کاول نظر نهادی.
سعدی.
، مصیبت رسیدن. مصاب شدن بالمی و غمی:
هنوز داغ نخستین تمام ناشده بود
که دست جور زمان داغ دیگرش بنهاد.
سعدی.
، درد و رنج و اندوه پدید آوردن. بدرد و رنج گرفتار ساختن:
کز کرشمه غمزۀ غمازه ای
بر دلم بنهاد داغ تازه ای.
مولوی.
- بر دل کسی داغ نهادن، او را قرین رنج و اندوه کردن:
گرم بر جان نهی رنجی بدل دارم سپاس تو
ورم بردل نهی داغی بجان هم زین قیاس ای جان سپاس آنرا که او دادم دل و جان تا برین و آن
ز رنج تو نهم منت ز داغ توسپاس ای جان.
سوزنی.
چون گفت بسی حدیث با زاغ
شد زاغ و نهاد بر دلش داغ.
نظامی.
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم.
حافظ.
- داغ حسرت نهادن بر دل، خود را قرین تحسر ساختن:
داغ حسرت نهاده ام بر دل
گفته اند آخر الدواء الکی ّ.
ظهیر
لغت نامه دهخدا
(پَ زَ دَ)
دام گستردن. دام چیدن. دام کشیدن. دام انداختن. تعبیه کردن دام. دام زدن. (آنندراج) :
چون شمارندم امین و رازدان
دام دیگرگون نهم در پیششان.
مولوی.
کس دل باختیار بمهرت نمی دهد
دامی نهاده ای و گرفتار می کنی.
سعدی.
صوفی نهاد دام وسر حقه باز کرد
بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد.
حافظ.
برو این دام بر مرغی دگر نه
که عنقا را بلندست آشیانه.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ / شِ بَ تَ)
چراغ روشن کردن. چراغ برافروختن. سوختن و افروختن چراغ، کنایه از برافروختن. تحویل از برجی ببرجی:
چو اندر بره خور نهادی چراغ
پسش دشت بودی و در پیش باغ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(وَ گَ تَ)
جفا کردن. (آنندراج) (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) :
عارض او در نکوئی خار بر گل می نهد
قامت او در شمائل تاب عرعر می دهد.
مجیرالدین بیلقانی (از آنندراج).
، نافرمانی کردن. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(تَهْ گُ تَ)
روی گذاشتن. روی آوردن. متوجه شدن. راهی شدن. متوجه گشتن. رفتن. (یادداشت مؤلف). توجه. (ترجمان القرآن) :
نهاده روی به حضرت چنانکه روی به پیر
به تیم واتگران آید از در تیماس.
ابوالعباس.
همی فزونی جوید اراده بر افلاک
که تو به طالع میمون بدو نهادی روی.
شهید بلخی.
به درگاه کاوس بنهاد روی
همان گور پیش اندرون راهجوی.
فردوسی.
بدان کاخ بهرام بنهاد روی
همان گور پیش اندرون راهجوی.
فردوسی.
پیاده بدو تیز بنهاد روی
چو تنگ اندرآمد بنزدیک اوی.
فردوسی.
و دیگر روز که از عبادت فارغ شدند روی به فرعون نهادند. (قصص الانبیاء ص 99). موسی ترسان از پیش مادر بیرون آمد و روی به دروازه نهادند. (قصص الانبیاء ص 92).
در سرای گشاده ست بر وضیع و شریف
نهاده روی جهانی بدین مبارک در.
فرخی.
مگر امسال ملک بازنیامد ز غزا
دشمنی روی نهاده ست بر این شهر و دیار.
فرخی.
بدان زمان که دو لشکر به جنگ روی نهد
جهان بتابد چون گلستان برنگ علم.
فرخی.
ملک همه آفاق بدو روی نهاده ست.
منوچهری.
هرگز به کجا روی نهاد این شه عادل
با حاشیۀ خویش و غلامان سرایی.
منوچهری.
که به کتف برفکند چادر بازارگان
روی به مشرق نهاد خسرو سیارگان.
منوچهری.
خوارزمشاه و قلب از جای برفتند و روی به قلب علی تکین نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352).
ای علم جوی روی به جیحون نه
گر جانت بر هلاک نه مفتون است.
ناصرخسرو.
ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب
مر ترا خوانده و خود روی نهاده به نشیب.
ناصرخسرو.
روی تازه ت زی سراب او منه
تا نریزد زان سراب از رویت آب.
ناصرخسرو.
شیری از آن دوگانه روی بدونهاد پس روی بدان شیر دیگر نهاد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 77). چون این مصاهره کرده بودند به اتفاق روی به هیاطله نهادند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 94).
به غزو روی نهادی و روی روز بکرد
کبودکرده چو نیل و سیاه کرده چو قار.
مسعودسعد.
فرخی را برنشاند و روی به امیر نهاد. (چهارمقاله). بارها برگرفت و روی به شهر نهاد. (سندبادنامه ص 303). با لشکر بسیار از ترک و عرب و دیلم روی به جرجان نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 44).
خرم و تازه شهر و کوی به من
اهل دانش نهاده روی به من.
نظامی.
گفتم از آسیب عشق روی به عالم نهم
عرصۀ عالم گرفت روی جهانگیر او.
سعدی.
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم.
حافظ.
رجوع به رو نهادن شود.
- روی بر خاک یا به خاک یا بر در نهادن، کنایه از فرمانبرداری کردن. تسلیم شدن. فروتنی و تذلل نمودن:
روی به خاک می نهم گر تو هلاک می کنی
دست به بند می نهم گر تو اسیر می بری.
سعدی.
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا بار دگر پیش تو بر خاک نهم روی.
سعدی.
سزد که روی اطاعت نهند بر در حکمش
مصوری که درون رحم نگاشت جنین را.
سعدی.
- روی زی یا سوی جایی یا کسی یاچیزی نهادن، بدان سوی متوجه شدن. بسوی کسی روی آوردن:
همه تاجداران بفرمان اوی
سوی شهر کشمر نهادند روی.
دقیقی.
چو روشن شود دشمن چاره جوی
نهد بیگمان سوی این کاخ روی.
فردوسی.
سوی سیستان پس نهادند روی
همه راه شادان و با گفتگوی.
فردوسی.
ز هامون سوی او نهادند روی
دو پیل دژآگاه و دو جنگجوی.
فردوسی.
اگر خشم نیافریدی هیچکس روی ننهادی سوی کینه کشیدن. (تاریخ بیهقی).
کس نمی خرد رحیق و سلسبیل
روی زی غسلین نهادند و حمیم.
ناصرخسرو.
پاک فروخوردشان نهنگ زمانه
روی نهاده ست سوی ما به تعامل.
ناصرخسرو.
خلق یکسر روی زی ایشان نهاد
کس به بت ز آتش کجا یابد نجات.
ناصرخسرو.
، آغاز کردن. اقدام کردن. شروع نمودن. نیت کردن. پرداختن:
به تاراج و کشتن نهادند روی
برآمد خروشیدن های و هوی.
فردوسی.
پس از پشت میش بره پشم و موی
برید و به رشتن نهادند روی.
فردوسی.
به نخجیر کردن نهادند روی
نکردند کس یاد پرخاشجوی.
فردوسی.
تا روی به جنبش ننهد ابر شغب ناک
صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک.
منوچهری.
آباد به توست خانه چون رفتی
او روی نهد بسوی ویرانی.
ناصرخسرو.
چون اتابک چاولی به پارس آمد و ابوسعد را برداشت آنجا ’نوبیخان’ روی به عمارت نهاد. (فارسنامۀ ابن بلخی صص 146- 147) ، حمله کردن. (یادداشت مؤلف). هجوم بردن:
چون به کفار می نهادم روی
بس کس از تیغ من همی بنرست.
مسعودسعد.
برمن نهاد روی و فروبرد سربسر
نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها.
مسعودسعد.
گفته اند مرد شجاع چنان باید که به اول جنگ چون شیر باشد به دلیری و روی نهادن و به میانۀ جنگ چون پیل باشد به صبر کردن. (نوروزنامه) ، واقع شدن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(نَ هََ)
پای نهادن در کاری، بدان کار دست زدن. شروع کردن به آن. پای نهادن بر چیزی، ترک کردن آن. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
به زمین نهادن بار. بار بنهادن. (ناظم الاطباء: بار).
لغت نامه دهخدا
(تَ رَنْ نُ کَدَ)
حرکت کردن. روی کردن و روی آوردن. عزیمت نمودن. عازم شدن. سفر کردن. براه افتادن:
سپهبد گوپیلتن با سپاه
سوی چین و ماچین نهادند راه.
فردوسی.
- چشم و گوش به راه نهادن، انتظارکشیدن. آمدن مسافری را منتظر شدن:
نهاده مردم غزنین دو چشم و گوش به راه
ز بهر دیدن آن چهرۀ چو گل ببهار.
بوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
باج بر گردن کسی گذاشتن. تحمیل باج کردن بر: چون کار قباد به آخر رسید انوشیروان بر تخت مملکت بنشست و عدل آغاز کرد و باژ و ساو بر خلق نهاد و بر دشمنان. (ترجمه طبری بلعمی) ، عذاب. سختی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، قوت. نیرو: و انزلنا الحدید فیه بأس شدید، یعنی نیروی شدید، خوف. ترس. لابأس علیک، ترسی بر تو نیست، صعوبت. دشواری. لابأس ان تعرفوا، ای لاصعوبه، مانع. محذور. لابأس به، ای لاشده و لامانع و لامحذور. (اقرب الموارد) ، حرج. (از اقرب الموارد). لابأس فیه، ای لاحرج فیه
لغت نامه دهخدا
تصویری از خار نهادن
تصویر خار نهادن
جفا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخت نهادن
تصویر رخت نهادن
بار انداختن، اقامت گزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار نهادن
تصویر بار نهادن
فرو گرفتن بار از وسیله حمل و نهادن آن در جایی، زادن زاییدن
فرهنگ لغت هوشیار
گام گذاردن قدم گذاشتن: هر که در راه او نهادی گام گشتی از زخم تیغ دشمنکام. (هفت پیکر. ارمغان)، روانه شدن رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نام نهادن
تصویر نام نهادن
اسم گذاشتن تسمیه: (واین مجموعه رالباب الالباب نام نهاد)، نام باقی گذاشتن نام نیک یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پا نهادن
تصویر پا نهادن
قدم گذاشتن عازم شدن، آغاز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
اظهار عقیده کردن، حکم کردن، رای دادن، چاشتن و یچیرنیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رو نهادن
تصویر رو نهادن
رفتن توجه کردن به جایی
فرهنگ لغت هوشیار
قدم گذاردن فراتر رفتن: چو از نامداران بپالود خوی که سنگ از سرچاه ننهادیی... (شا. لغ)، پاگذاشتن مستقرشدن: بهر تختگاهی که بنهاد پی نگهداشت آیین شاهان کی. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روی نهادن
تصویر روی نهادن
توجه کردن، واقع شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای نهادن
تصویر پای نهادن
یا پای نهادن بر چیزی. ترک کردن آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روی نهادن
تصویر روی نهادن
((نَ دَ))
توجه کردن، واقع شدن
فرهنگ فارسی معین